سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

سربه هوا و بی هدف و تنها دارم میرم.....

گاهی آسمون رو نگاه میکنم و گاهی سنگفرش پیاده رو.....

هوا ابریه....مثل دل من.... میخواد بباره مثل چشمای من.....

اما.....نمیباره.....سنگینی میکنه مثل بغض همیشگی من.....

اه گوشیم مدام زنگ میخوره..... حوصله شو ندارم

طبق معمول این روزها خاموشش میکنم.....

میخوام تنها باشم....خودم و خودم......

کلی فکر درهم و برهم توی ذهنم سنگینی میکنه.....

این روزا خیلی شلوغ شده سرم......

کلی فکر نکرده ریخته روی سرم.....

دارم اولویت بندی میکنم فکرامو.....

موضوع بندی میکنم و مرتب میچینمشون توی قفسه ذهنم.....

اما.....دلم....از هر فکری خالیه.....خالیش کردم.....

آخه نمیدونی چقدر بده که دلت سنگینی کنه......

همه رو خالی کردم توی بغضم......

و این شد که الان سنگین شده بغضم به اندازه سنگینی فاصله ها.....

با صدای ترمز ماشین به خودم میام.....من کی رسیدم به اینجا....؟

راننده عصبانی فحش میده.....اما...من....فقط نیگاش میکنم......

من میرم....به راه خودم....اونم میره...... به راه خودش......

داره باد میاد.....چادرمو محکمتر میگیرم......

این روزا آدما هرکدوم راه خودشون رو میرن.....

کاری ندارن که تو توی بیراهه گیر کردی.....

کاری ندارن که اسیر کوچه فرعیا شدی.....

یا توی چاله های زندگی افتادی.....

البته...منم دارم میرم...کاری به مسیر تو ندارم.....

منم جز همون آدما شدم که دیگه کاری ندارن به دیگرون.....

یکی داره صدام میکنه: ببخشید خانوم!

برمیگردم سمت صدا.....جملات مزخرفی ازش میشنوم.....

فقط نیگاش میکنم.....سکوت خوراک این روزهامه.....

نمیدونم توی نگاهم چی میبینه که میگه ببخشید اشتباه گرفتم.....

به مسیرم ادامه میدم.....راهمو کج میکنم سمت پارک.....

روی نزدیکترین نیمکت میشینم......

سرمو تکیه میدم به هیچ پشت سرم.....

چشمامو میبندم...

 

دلم میخواد بخوابم.....اندازه تموم شبهایی که به بیداری گذشت.....

اندازه شبهایی که تیک تاک ساعت رو شمردم تا صبح......

 

با صدای پسربچه ای که داره چادرمو میکشه از خیالات میام بیرون.....

نیگاش میکنم.....میگه خانوم فال میخرین....؟

معصومیت نگاهش و برق چشماش دلم رو میسوزونه.....

لبخند میزنم و یکی از پاکت ها رو بر میدارم.....

پولشو میدم و پسرک لی لی کنان ازم دور میشه....

اما...فال رو..باز نکرده میذارم توی جیبم.....

حوصله حافظ رو هم ندارم.....

آدما همه به تکاپو افتادن...هرکدوم دنبال یه سرپناه میگردن....

آخه داره بارون میاد.....من...اما..بی خیال نشستم.....

نفسمو پر میکنم از عطر خاک بارون خورده ....

غروب شده..... بلند میشم برم سمت خونه.....

حالم خیلی بهتره....بارون برام قرص مسکنه و آرام بخش.....

فال حافظ رو درمیارم از جیبم...بازش میکنم.....

ای هدهد صبا به سبا میفرستمت                بنگر که از کجا به کجا میفرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم           زینجا به آشیان وفا میفرستمت.....

 

ترنم1 : چرا....بارون.....آرام بخشه...؟

ترنم2 : چرا هربار دلتنگم بارون زندگیمو رنگارنگ میکنه....؟

ترنم3 : مدتهاست بارون نمیاد چیکار کنم با دلتنگیم....؟

ترنم4 : میشه دعا کنید بارون بیاد....؟

ترنم5:أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ...

ترنم6 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید..

 تصمیم گرفتم آنقدر کمیاب شوم شاید دلی برایم تنگ شود........ ولی افسوس فراموش شدم....... !


نوشتهشدهدریکشنبه 90/4/5ساعت 9:44 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64